سیب از شاخه کنده شد افتاد
بیهوا گفت زندگی این بود؟
روی خاشاک و خاک زیر درخت
سیب خاموش و سرد و غمگین بود
با خودش گفت حیف و صد افسوس
چه سرانجام تلخ و غمگینی
روی خاشاک و خاک میپوسم
ای خدای عزیز میبینی؟
گفت ای کاش لا اقل میشد
ته این قصه خوش تمام شود
من نمیخواهم این وجود عزیز
روی این خاکها حرام شود
یک پرنده به او کمی نوک زد
مورچهها کمی از او خوردند
بعد هم تکههایی از او را
ذرهذره برای خود بردند
سیب در انتهای قصهی خود
گفت شکر خدا نپوسیدم
مورچهها چقدر شاد شدند
به پرندهها پرندگی دادم
عباسعلی سپاهی یونسی